شنبه، اسفند ۲۸

عید آمد ، ولی باز هم آن زن ارغوانی نیامد ...

دوستان نزدیکم خوب می دانند. شادی من حد و اندازه ای دارد ، از حدش که بگذرد ، زیر و رو می شوم و می شوم بد اخم و نچسب ! چند روزی بود که بیش از اندازه دنیا با من سر سازش داشت. حس عجیبی مدام میگفت : مراقب باش ، بوی خطر می دهد !!! گذشت ... چند روز بعد سر تمرین حالم خراب شد و راهی بیمارستان شدم. جواب اولیه ی آزمایش ها حکایت های عجیبی داشت. ریه هایم 20% از توانشان را از دست داده اند. آزمایش های تکمیلی پرده برداشت ، از احتمال سرطان حنجره. غده ای که 30% احتمال سرطانی شدن دارد. حالا فضای خانه رنگ باخته و بوی نا گرفته. مادرم گاه گاهی دست و دلش می لرزد و اشک از چشمانش جاری می شود. ولی پدر نه. صلابت و استحکام همیشگی را حفظ کرده و خم به ابرویش جای ندارد. فقط خودش و فقط خودم میدانیم که چه فشاری را به روی شانه می کشد. شکایت نمی کنم ، زیرا که این عیدی من بود به تمام خانواده. -------------------- متن بالا پستی...

یکشنبه، اسفند ۱۵

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم ...

حوالی خونه ، پارک کوچیکی جا خوش کرده که به ندرت صدای پای کسی توش شنیده میشه. شاید چون بین چند تا کوچه ی بن بست اسیره ، شایدم چون کسی نمیتونه به خودش اجازه ی شکستن حرمت این سکوت سنگین رو بده. اما من و این پارک ، من و درختای خسته اش ، من و اون نیمکت های رنگ و رو رفته اش ، میتونیم هم دیگه رو درک کنیم. چون نه من به قدری بلند قدم بر میدارم که سکوتش شکسته شه ، نه اون اونقدر نامحربونه که بخواد آرامش ذهن منو مواج کنه. گاه گاهی که ذهنم از سنگینی زندگیم به درد میاد ، چند نخ سیگار و چند دقیقه سکوت ، مسکنی میتونه باشه که هنوز جایگزینی براش ساخته نشده. اما داستان امروز من و پارک ، کمی فرق داشت با قرارای قبلیمون ... تو یکی از این کوچه پس کوچه ها که منتهی میشه به پارک مذکور ، آسایشگاه سالمندانی جا خوش کرده که هر بار قدم زنان از کنارش رد میشم ، قلبم تیر میکشه و چشمام میسوزن. هنوز نمیتونم درک کنم کسایی رو...

Pages 3123 »
Twitter Delicious Facebook Digg Stumbleupon Favorites More