Posted by چلینگر on ۸:۱۵ بعدازظهر
دوستان نزدیکم خوب می دانند.
شادی من حد و اندازه ای دارد ، از حدش که بگذرد ، زیر و رو می شوم و می شوم بد اخم و نچسب !
چند روزی بود که بیش از اندازه دنیا با من سر سازش داشت.
حس عجیبی مدام میگفت :
مراقب باش ، بوی خطر می دهد !!!
گذشت ...
چند روز بعد سر تمرین حالم خراب شد و راهی بیمارستان شدم.
جواب اولیه ی آزمایش ها حکایت های عجیبی داشت.
ریه هایم 20% از توانشان را از دست داده اند.
آزمایش های تکمیلی پرده برداشت ، از احتمال سرطان حنجره.
غده ای که 30% احتمال سرطانی شدن دارد.
حالا فضای خانه رنگ باخته و بوی نا گرفته.
مادرم گاه گاهی دست و دلش می لرزد و اشک از چشمانش جاری می شود.
ولی پدر نه.
صلابت و استحکام همیشگی را حفظ کرده و خم به ابرویش جای ندارد.
فقط خودش و فقط خودم میدانیم که چه فشاری را به روی شانه می کشد.
شکایت نمی کنم ، زیرا که این عیدی من بود به تمام خانواده.
--------------------
متن بالا پستی بود که سال گذشته در حوالی همین روزها در بلاگی دیگر به ثبت رسیده بود.
عید گذشته به عید امسالم چقدر توفیر دارد ... !
امسال هم با تمام ساز و نا سازی هایش گذشت.
عده ای آمدند و عده ای هم از زندگیم رفتند و بعضی هم کنار گذاشته شدند.
ولی حالا فقط خودم ماندم و حس عجیب این سال هایم که چقدر ملموس می شود درک کرد.
درک کرد که :
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده ی کنایت رفت
مجال ما همه این تنگمایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت
این روزهای قبل عید همه بودند ، خنده ها هستند ، حرف ها هستند ، صداها هستند.
ولی تنها چیزی که این میان کم است ، بوی عید است.
شاید تنها این حس من باشد ، ولی امسال بوی عید نیامد !
راستی ، یه چیزی ته دلم مانده که اگر نگویم حناق میگیرم !!!
خدا لعنت کند این گوگل ریدر را که همان تک و توک نظرات را هم از ما گرفت !
(ریا نشود ، خودم هم از وقتی با ریدر گوگل کار میکنم ، به ندرت جایی نظر میدهم)
عیدتان مبارک
پ.ن 1
مرا دید و خندید و در باد گم شد
زنی ارغوانی زنی باستانی
که گیسوی آشفته اش با دلم مو نمی زدد
پ.ن 2
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد
(رسول یونان)
Posted by چلینگر on ۴:۱۱ بعدازظهر
حوالی خونه ، پارک کوچیکی جا خوش کرده که به ندرت صدای پای کسی توش شنیده میشه.
شاید چون بین چند تا کوچه ی بن بست اسیره ، شایدم چون کسی نمیتونه به خودش اجازه ی شکستن حرمت این سکوت سنگین رو بده.
اما من و این پارک ، من و درختای خسته اش ، من و اون نیمکت های رنگ و رو رفته اش ، میتونیم هم دیگه رو درک کنیم.
چون نه من به قدری بلند قدم بر میدارم که سکوتش شکسته شه ، نه اون اونقدر نامحربونه که بخواد آرامش ذهن منو مواج کنه.
گاه گاهی که ذهنم از سنگینی زندگیم به درد میاد ، چند نخ سیگار و چند دقیقه سکوت ، مسکنی میتونه باشه که هنوز جایگزینی براش ساخته نشده.
اما داستان امروز من و پارک ، کمی فرق داشت با قرارای قبلیمون ...
تو یکی از این کوچه پس کوچه ها که منتهی میشه به پارک مذکور ، آسایشگاه سالمندانی جا خوش کرده که هر بار قدم زنان از کنارش رد میشم ، قلبم تیر میکشه و چشمام میسوزن.
هنوز نمیتونم درک کنم کسایی رو که به دلیلی ، والدینشون رو به این زندان های قانونی میسپرن.
میسپرن که تو تنهایی و سکوت ، لحظه لحظه ها رو بشماران و چشم به راه اجل بمونن.
امروز اون کوچه جو دیگه ای داشت .
سنگین بود .
واقعا هواش رو به سختی میشد تو کشید و حس کرد.
تجسمش نباید خیلی سخت باشه :
بنز بهشت زهرا
برانکاردی که روی زمینه
دوتا پای استخونی که از زیر اون پارچه ی سفید بیرون زده
چند تا برگه که امضا میشن
صدای دور شدن ماشین.
چند نفری ایستاده ، در حال بدرقه ی نعش کش بودن.
اما من نگاهم جای دیگه ای بود ، من پنجره های ساختمونی رو تماشا میکردم که پر بود از صورت پیر مرد ها و پیر زن هایی که با نگاه ، کم شدن یکی دیگه از جمعشون رو لمس میکردن.
امروز پارک جوره دیگه ای بود.
پ.ن
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم / راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
Posted by چلینگر on ۳:۰۵ بعدازظهر
عادت دارم یا کاری نکنم ، یا اگه تصمیم به انجامش گرفتم ، اونو کامل و تا نهایتش پیش ببرم.
این طور بار اومدم.
نمونه ی بارزش سیگار کشیدن منه.
خوشم نمیاد از این قرتی بازی ها که دنبال عدد تار و نیکوتین و ... سیگار باشم !
یا نمیکشم ، یا اگه بکشم سنگین ترینش رو میکشم.
اگه قراره چند سال دیگه با سرطان سینه و حنجره بمیرم ، دلم میخواد درست و حسابی باشه !!!
دبیرستان که بودم ، استادی منو در حال کشیدن سیگار دید.
منو کناری کشید و کمی از مضرات سیگار و ماحصلش در آینده گفت.
بعدها گفت که جواب من رو هرگز فراموش نمیکنه.
بهش گفته بودم :
وقتی برات مهم نباشه که چند سال زندگی میکنی ، دیگه چه اهمیتی داره که فردا تو یه تصادف بمیری ، یا در سن 90 سالگی تو رخت خوابت و یا چند سال دیگه با این کوچولو (یه نخ سیگار دستم بود)
البته این ها که میگم افتخار نیست ، ولی من سیگار رو با چشم باز انتخاب کردم و از پیامدهاش با خبر بودم.
من در مسائل سیاسی هرگز وارد نمیشم.
به نظر من حتی اگه موسوی هم به ریاست میرسید ، چیزی عوض نمی شد.
چون خر همون خره ، فقط پالونش عوض شده.
باید بنیاد سیاسی کشور از "پایه" عوض شه که این مهم هم فعلاها ممکن نیست.
چون هنوز هم هستند "بسیجیان پر شور و البته کم شعور" که پای منبر خواص اشک میریزند ، بدون اینکه از معنی چیزهایی که میشنوند ، درک درستی داشته باشند.
حتی اگه با همه ی این تفاسیر اتفاقی پا میگرفت ، بعلت وجود چند ده میلیون مخالف ، در بهترین حالت همون اتفاقی برای ایران می افتاد که بر سر اتحاد جماهیر شوروی رخ داد.
باید چند نسل از انقلاب بگذره تا افکار هم با گذشت زمان گذر کنند و طرز تفکر جدیدی بر جامعه حاکم بشه.
دوشنبه برای تهیه ی کتاب های ترم جدید به انقلاب رفته بودم.
خبر داشتم که تظاهراتی در جریان است و ...
ولی شک داشتم رنگ خشونت بگیره.
طولانیش نکنم ، به خودم اومدم و دیدم که اون وسط مسط ها دارم برای خودم میدوم و به ضربه های باتوم جا خالی میدم.
البته اینجوری شروع نشد.
در پیاده رو بودم و بر خلاف جمعیت ، در جهت مخالف به سمت کتاب فروشی مورد نظر میرفتم و به کسانی که با عجله از کنارم رد میشدند و گاهی هم با واژه هایی مانند (کس*خل از اون ور نهههههههه ) مرا مورد عنایت قرار میدادند ، لبخند میزدم.
تا بحال شده با دیوار صحبت کنید ؟ آنها که کرده اند میدانند که جوابی نخواهند شنید.
با اولین ضربه ی باتوم به کتفم فهمیدم که هر چقدر هم توضیح بدم که من نه سر پیازم و نه ته پیاز ...
پ.ن
یاد باد آنکه نهایت نظری با ما بود / رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود
Posted by چلینگر on ۱۰:۵۷ بعدازظهر
بی مقدمه شروع میکنم
درست است که عالم و آدم به این حقیقت رسیده اند که خیانت فعل ناپسندی است .
نا گفته نماند که خود من هم در هر محفلی که بحث شیرین خیانت پیش بیاید ، سینه ستبر میکنم و پرچم دار مقابله با این فعل ناپسند میشوم .
اما دروغ چرا ؟ تعارف که نداریم ، حقیقتا لذتی که در خیانت هست ، در هیچ فعل دیگری نیست !
می دانم می دانم ، بعضی مثال میزنند که آیا می پسندی مورد خیانت هم واقع شوی ؟
اینجاست که آدم مور مورش میشود و زبانش گیر میکند .
حالا منظورم از این خاله زنک بازی ها این است که این روزها سخت میان یک دو راهی مانده ام و راه پسی هم برایم نمانده .
میدانم هر کدام را که انتخاب کنم ، برای دیگری پشیمان میشوم .
اولی را ول کنم ، خیانت محض است و حتی ممکن است اسمم در تاریخ سیاه شود .
دومی را رها کنم ، می دانم چند زمانی نگذشته به شکر خوردن خواهم افتاد .
اگر بخواهم که هر دو رابطه را به صورت موازی پیش ببرم ، دیگر این آرتیست بازی ها از سنم گذشته .
ضررش از سودش بیشتر است .
تجربه اش را دارم .
خلاصه چوب دو سر طلایی شده برای خودش !
البته نا گفته نماند که بیشتر از خشم خدا ، از کینه ی یک زن می ترسم !
Posted by چلینگر on ۶:۲۱ بعدازظهر
در کافه ای نشسته و به موزیک بی کلام یانی گوش فرا داده ام
اولین باری نیست که در آستانه ی تولدم ، تنها نشسته و به فکر فرو رفته ام
وقتی فکر میکنی ، سوال های بی جوابی به ذهنت می رسد که جوابشان برایت مهم نیست ، فقط می خواهی فکر کنی
از خودم می پرسم ، در آستانه ی بیست سالگی ، چه کار هایی باید می کردم که تا کنون موفق به انجامشان نشده ام ؟
به چه کسانی باید فکر میکردم که تا کنون نکرده ام ؟
به کجا باید می رفتم که تا کنون نرفته ام ؟
چه کسی باید بوده ام که تا کنون نبوده ام ؟
و بعد از این چه باید کنم ؟
بیست سالگی جایی است که می گویند باید بزرگ شده باشی ، اما میدانی که هنوز بچه ای و باید براه ها بروی تا به پختگی برسی.
به بیست سالگی که میرسی ، نگاه ها به تو عوض میشوند ، خواسته ها عوض می شوند ، اما خودت میدانی که عوض نشدی و هنوز هم همان آدمی هستی که بوده ای .
هازن میگوید آدم مثل فولاد خام میماند .
تا چکش ها نخورد و آب ها نبیند ، نمی شود فولادی که زیر بار فشار ها ، خم نمی شود و حتی سخت تر میشود .
تصمیم به تغییر گرفته ام .
نه مثل تصمیم هایی که هر ماه و شاید هر روز گرفته ام و هنوز چند زمانی نگذشته ، فراموششان کرده ام .
می خواهم اطرافم را بهتر ببینم و آدم ها را بهتر بشناسم .
به کسانی که دوستم دارند ، عشق بورزم و کسانی که دوستم ندارند ، دوست بدارم.
تجربه کرده ام کسانی را که قبل از اینکه بشناسمشان ، رفته اند و کسانی که قبل از شناختشان ، جزئی از زندگیم شده اند .
اقتصاد خرد میگوید : فرصت های سود آور کم هستند و اگر هم بوجود آیند ، زود از بین می روند .
اصول مدیریت می گوید : هر اشتباه ، فرصتی است که کم دیده می شود و هر مدیر خوب ، زیاد اشتباه میکند .
پ.ن
عمری جز بیهوده بودن سر نکردیم / تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم (شریعتی)