یکشنبه، اسفند ۱۵

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم ...

حوالی خونه ، پارک کوچیکی جا خوش کرده که به ندرت صدای پای کسی توش شنیده میشه.
شاید چون بین چند تا کوچه ی بن بست اسیره ، شایدم چون کسی نمیتونه به خودش اجازه ی شکستن حرمت این سکوت سنگین رو بده.
اما من و این پارک ، من و درختای خسته اش ، من و اون نیمکت های رنگ و رو رفته اش ، میتونیم هم دیگه رو درک کنیم.
چون نه من به قدری بلند قدم بر میدارم که سکوتش شکسته شه ، نه اون اونقدر نامحربونه که بخواد آرامش ذهن منو مواج کنه.
گاه گاهی که ذهنم از سنگینی زندگیم به درد میاد ، چند نخ سیگار و چند دقیقه سکوت ، مسکنی میتونه باشه که هنوز جایگزینی براش ساخته نشده.
اما داستان امروز من و پارک ، کمی فرق داشت با قرارای قبلیمون ...
تو یکی از این کوچه پس کوچه ها که منتهی میشه به پارک مذکور ، آسایشگاه سالمندانی جا خوش کرده که هر بار قدم زنان از کنارش رد میشم ، قلبم تیر میکشه و چشمام میسوزن.
هنوز نمیتونم درک کنم کسایی رو که به دلیلی ، والدینشون رو به این زندان های قانونی میسپرن.
میسپرن که تو تنهایی و سکوت ، لحظه لحظه ها رو بشماران و چشم به راه اجل بمونن.
امروز اون کوچه جو دیگه ای داشت .
سنگین بود .
واقعا هواش رو به سختی میشد تو کشید و حس کرد.

تجسمش نباید خیلی سخت باشه :
بنز بهشت زهرا
برانکاردی که روی زمینه
دوتا پای استخونی که از زیر اون پارچه ی سفید بیرون زده
چند تا برگه که امضا میشن
صدای دور شدن ماشین.

چند نفری ایستاده ، در حال بدرقه ی نعش کش بودن.
اما من نگاهم جای دیگه ای بود ، من پنجره های ساختمونی رو تماشا میکردم که پر بود از صورت پیر مرد ها و پیر زن هایی که با نگاه ، کم شدن یکی دیگه از جمعشون رو لمس میکردن.

امروز پارک جوره دیگه ای بود.

پ.ن
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم / راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

1 comments:

مهرنوش گفت...

خبرت می کنم چلینگر عزیز، دلم برات تنگ می شه.خدافظ

Twitter Delicious Facebook Digg Stumbleupon Favorites More