شنبه، اسفند ۲۸

عید آمد ، ولی باز هم آن زن ارغوانی نیامد ...

دوستان نزدیکم خوب می دانند.
شادی من حد و اندازه ای دارد ، از حدش که بگذرد ، زیر و رو می شوم و می شوم بد اخم و نچسب !
چند روزی بود که بیش از اندازه دنیا با من سر سازش داشت.
حس عجیبی مدام میگفت :
مراقب باش ، بوی خطر می دهد !!!
گذشت ...
چند روز بعد سر تمرین حالم خراب شد و راهی بیمارستان شدم.
جواب اولیه ی آزمایش ها حکایت های عجیبی داشت.
ریه هایم 20% از توانشان را از دست داده اند.
آزمایش های تکمیلی پرده برداشت ، از احتمال سرطان حنجره.
غده ای که 30% احتمال سرطانی شدن دارد.
حالا فضای خانه رنگ باخته و بوی نا گرفته.
مادرم گاه گاهی دست و دلش می لرزد و اشک از چشمانش جاری می شود.
ولی پدر نه.
صلابت و استحکام همیشگی را حفظ کرده و خم به ابرویش جای ندارد.
فقط خودش و فقط خودم میدانیم که چه فشاری را به روی شانه می کشد.

شکایت نمی کنم ، زیرا که این عیدی من بود به تمام خانواده.
--------------------
متن بالا پستی بود که سال گذشته در حوالی همین روزها در بلاگی دیگر به ثبت رسیده بود.
عید گذشته به عید امسالم چقدر توفیر دارد ... !

امسال هم با تمام ساز و نا سازی هایش گذشت.
عده ای آمدند و عده ای هم از زندگیم رفتند و بعضی هم کنار گذاشته شدند.
ولی حالا فقط خودم ماندم و حس عجیب این سال هایم که چقدر ملموس می شود درک کرد.
درک کرد که :
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که  آشکارا در پرده ی کنایت رفت
مجال ما همه این تنگمایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت

این روزهای قبل عید همه بودند ، خنده ها هستند ، حرف ها هستند ، صداها هستند.
ولی تنها چیزی که این میان کم است ، بوی عید است.
شاید تنها این حس من باشد ، ولی امسال بوی عید نیامد !

راستی ، یه چیزی ته دلم مانده که اگر نگویم حناق میگیرم !!!
خدا لعنت کند این گوگل ریدر را که همان تک و توک نظرات را هم از ما گرفت !
(ریا نشود ، خودم هم از وقتی با ریدر گوگل کار میکنم ، به ندرت جایی نظر میدهم)

عیدتان مبارک

پ.ن 1
مرا دید و خندید و در باد گم شد
زنی ارغوانی زنی باستانی
که گیسوی آشفته اش با دلم مو نمی زدد

پ.ن 2
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد
(رسول یونان)


یکشنبه، اسفند ۱۵

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم ...

حوالی خونه ، پارک کوچیکی جا خوش کرده که به ندرت صدای پای کسی توش شنیده میشه.
شاید چون بین چند تا کوچه ی بن بست اسیره ، شایدم چون کسی نمیتونه به خودش اجازه ی شکستن حرمت این سکوت سنگین رو بده.
اما من و این پارک ، من و درختای خسته اش ، من و اون نیمکت های رنگ و رو رفته اش ، میتونیم هم دیگه رو درک کنیم.
چون نه من به قدری بلند قدم بر میدارم که سکوتش شکسته شه ، نه اون اونقدر نامحربونه که بخواد آرامش ذهن منو مواج کنه.
گاه گاهی که ذهنم از سنگینی زندگیم به درد میاد ، چند نخ سیگار و چند دقیقه سکوت ، مسکنی میتونه باشه که هنوز جایگزینی براش ساخته نشده.
اما داستان امروز من و پارک ، کمی فرق داشت با قرارای قبلیمون ...
تو یکی از این کوچه پس کوچه ها که منتهی میشه به پارک مذکور ، آسایشگاه سالمندانی جا خوش کرده که هر بار قدم زنان از کنارش رد میشم ، قلبم تیر میکشه و چشمام میسوزن.
هنوز نمیتونم درک کنم کسایی رو که به دلیلی ، والدینشون رو به این زندان های قانونی میسپرن.
میسپرن که تو تنهایی و سکوت ، لحظه لحظه ها رو بشماران و چشم به راه اجل بمونن.
امروز اون کوچه جو دیگه ای داشت .
سنگین بود .
واقعا هواش رو به سختی میشد تو کشید و حس کرد.

تجسمش نباید خیلی سخت باشه :
بنز بهشت زهرا
برانکاردی که روی زمینه
دوتا پای استخونی که از زیر اون پارچه ی سفید بیرون زده
چند تا برگه که امضا میشن
صدای دور شدن ماشین.

چند نفری ایستاده ، در حال بدرقه ی نعش کش بودن.
اما من نگاهم جای دیگه ای بود ، من پنجره های ساختمونی رو تماشا میکردم که پر بود از صورت پیر مرد ها و پیر زن هایی که با نگاه ، کم شدن یکی دیگه از جمعشون رو لمس میکردن.

امروز پارک جوره دیگه ای بود.

پ.ن
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم / راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

Twitter Delicious Facebook Digg Stumbleupon Favorites More