پنجشنبه، بهمن ۲۸

یاد باد آنکه نهایت نظری با ما بود ...

عادت دارم یا کاری نکنم ، یا اگه تصمیم به انجامش گرفتم ، اونو کامل و تا نهایتش پیش ببرم.
این طور بار اومدم.
نمونه ی بارزش سیگار کشیدن منه.
خوشم نمیاد از این قرتی بازی ها که دنبال عدد تار و نیکوتین و ... سیگار باشم !
یا نمیکشم ، یا اگه بکشم سنگین ترینش رو میکشم.
اگه قراره چند سال دیگه با سرطان سینه و حنجره بمیرم ، دلم میخواد درست و حسابی باشه !!!

دبیرستان که بودم ، استادی منو در حال کشیدن سیگار دید.
منو کناری کشید و کمی از مضرات سیگار و ماحصلش در آینده گفت.
بعدها گفت که جواب من رو هرگز فراموش نمیکنه.
بهش گفته بودم :
وقتی برات مهم نباشه که چند سال زندگی میکنی ، دیگه چه اهمیتی داره که فردا تو یه تصادف بمیری ، یا در سن 90 سالگی تو رخت خوابت و یا چند سال دیگه با این کوچولو (یه نخ سیگار دستم بود)

البته این ها که میگم افتخار نیست ، ولی من سیگار رو با چشم باز انتخاب کردم و از پیامدهاش با خبر بودم.


من در مسائل سیاسی هرگز وارد نمیشم.
به نظر من حتی اگه موسوی هم به ریاست میرسید ، چیزی عوض نمی شد.
چون خر همون خره ، فقط پالونش عوض شده.
باید بنیاد سیاسی کشور از "پایه" عوض شه که این مهم هم فعلاها ممکن نیست.
چون هنوز هم هستند "بسیجیان پر شور و البته کم شعور" که پای منبر خواص اشک میریزند ، بدون اینکه از معنی چیزهایی که میشنوند ، درک درستی داشته باشند.
حتی اگه با همه ی این تفاسیر اتفاقی پا میگرفت ، بعلت وجود چند ده میلیون مخالف ، در بهترین حالت همون اتفاقی برای ایران می افتاد که بر سر اتحاد جماهیر شوروی رخ داد.
باید چند نسل از انقلاب بگذره تا افکار هم با گذشت زمان گذر کنند و طرز تفکر جدیدی بر جامعه حاکم بشه.

دوشنبه برای تهیه ی کتاب های ترم جدید به انقلاب رفته بودم.
خبر داشتم که تظاهراتی در جریان است و ...
ولی شک داشتم رنگ خشونت بگیره.
طولانیش نکنم ، به خودم اومدم و دیدم که اون وسط مسط ها دارم برای خودم میدوم و به ضربه های باتوم جا خالی میدم.
البته اینجوری شروع نشد.
در پیاده رو بودم و بر خلاف جمعیت ، در جهت مخالف به سمت کتاب فروشی مورد نظر میرفتم و به کسانی که با عجله از کنارم رد میشدند و گاهی هم با واژه هایی مانند (کس*خل از اون ور نهههههههه ) مرا مورد عنایت قرار میدادند ، لبخند میزدم.
تا بحال شده با دیوار صحبت کنید ؟ آنها که کرده اند میدانند که جوابی نخواهند شنید.
با اولین ضربه ی باتوم به کتفم فهمیدم که هر چقدر هم توضیح بدم که من نه سر پیازم و نه ته پیاز ...

پ.ن
یاد باد آنکه نهایت نظری با ما بود / رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود

Twitter Delicious Facebook Digg Stumbleupon Favorites More