دوشنبه، آذر ۸

خبری نیست ... هیچ

در مدیریت بحثی وجود دارد به نام "مدیریت منابع انسانی"
که البته مدتی است به "مدیریت سرمایه های انسانی" تغیر نام داده است
چرا که خود بحث ، به اندازه ی کافی انسان را موجودی پست و ماشینی معرفی کرده ، دیگر به نامش تخفیف داده اند !
برای این بحث به تعداد قابل توجه ی روشنفکر! پیدا شده که شدیدا با تعاریف این بحث مخالف اند و آن را ناسازگار با وجود والای! انسان میدانند .
خیال ندارم به مخالفت و یا موافقت با این بحث بنشینم یا آن را برای شما تشریح کنیم ،
فقط تنها چیزی که اینجا برای من اهمیت دارد ، این است که از زمانی که از الگوریتم های این بحث در زندگیم ، در رابطه با باقی انسان ها ، استفاده میکنم ، به میزان قابل توجه ی پیشرفت را مشاهده میکنم که پیش از این برایم غیر ممکن می نمود !
خیلی جالب است ، انسانی را که در هر محفل علمی و فلسفی به متغایر بودن و ناشناختگی آن تاکید میکنند ، شما میتوانید با چند فرمول و قانون ، مطیع خود کنید و به عنوان وسیله ای برای رسیدن به هدف استفاده کنید .
تک تک قدم هایش را پیش بینی کنید و برایش مسیر تعین کنید ، بدون اینکه خودش حتی متوجه کوچک ترین چیزی شود .

اگر سطح ماجرا را کنار بزنیم ، درمیابیم که خود ما مردم عادی که سینه ستبر میکنیم و با فریاد میگوییم :
زندگی خودم ، قوانین خودم
در اصل اسباب بازی های مدیران جهانیم که درست قدم بر جایی میگذاریم که آنها می خواهند و درست چیزی را میخواهیم که آنها می خواهند !
منتها خیال میکنیم که خودمان می خواهیم

یاد چند ماه پیش افتادم
روزی که برای تعین آینده ام ، به پیش دکتر باقری رفتم
که شاید این مرد بتواند بهترین انتخاب را برای آینده ی من پیش رویم بکشد
انتخاب بین دو رشته ی دانشگاهی
به مدیریت که رسید ، مکثی کرد و گفت :
این رشته میتواند کلید خوشبختی آینده ی تو باشد
منتها باید در بطن آن ، پی خیلی چیزها را به تن بمالی
که ساده ترین آنها ، ماشینی زندگی کردن و دنیا را سیستم دیدن است

کم کم مدیریت دارد روی دیگرش را نشان میدهد ... !

پ.ن
مردم خیال میکنند که خوشبختند
و آنچه را که خیال میکنند که میخواهند ، بدست می آورند
و آنچه را که نمی توانند بدست آورند ، خیال میکنند که نمی خواهند .

پنجشنبه، آذر ۴

میگذرد ، به همان دلیل که بگذشت ...

بچه تر که بودم ، عادت داشتم چیزهای خوب را بیشتر در دهانم نگه دارم ، تا بیشتر مزه اش زیر زبانم بماند
شاید طعم خوشش بیشتر در خاطرم بماند
---------------------
ویرایش شد (گاهی باید در گفته هایت تجدید نظر کنی)

پ.ن
این روزها که میگذرد
ته مانده ی خاطراتی را دود میکنم
که می دانم
به چشم خودم خواهد رفت !

جمعه، آبان ۲۸

حقیقت این است که گذشته گذشته است ...

گاهی به خودت می آیی و میبینی که دل و دین را یک جا از دست داده ای و نه راه پس داری و نه راه پیش .
حکایت حال ما این چنین است ، به عبارتی شده چوب دو سر طلا !
شده آن شعر قدیمی (گاهی گمان نمی کنی ولی میشود / گاهی نمی شود که ...)
همیشه میگفتم :
کسانی که در برابر حوادث و شرایط محیط ، همیشه گاردشان بالاست ، اول همه و بیشتر از همه از موج حوادث متاثر میشوند .
اما خودم باور نداشتم !
حقیقت این است که تا چیزی را لمس نکنی ، باورش نمی کنی .
درست مثل کودکی که تا احساس سوختن را لمس نکند ، داغی آتش را باور نمیکند .
همیشه گارد گرفتیم ، همیشه سخت بودیم ، و مثل همیشه به سادگی در این بازی باختیم ...
به قول دوستی ، سدی که که دانه دانه از شن هایش بر داشتیم و با آن ها کاخی برای خود ساختیم ، بلاخره شکست .
و ما و رویا هایمان و کاخ را ، همگی با هم شست .
"عمر رویا هایمان ، مثل زیبایی شان کوتاه بود"

پ.ن
دیروز ها را باد برده است
و فردا ها آمیزه ای است از امید و تصور مبهم یک خوشبختی
کاش دامنه ی این بطالت ها ، نقطه ی روشن اکنون را پنهان نکند

Twitter Delicious Facebook Digg Stumbleupon Favorites More