دوشنبه، آذر ۲۹

هردم از این باغ بری می رسد / تازه تر از تازه تری میرسد ...

هنوز در شوک به سر می بریم !

اما شوک اساسی درست زمانی به ماتحت ملت بسیجی پرور وارد میشه که اون چند قلم باقی مونده ، که خیلی حساب شده از طرف دولت کنار گذاشته شدن تا به موقع مناسب آزاد بشن ، وارد برنامه ی هدف مندی یارانه ها بشن .
این برنامه ای که دولت وقت از چند سال پیش شروع کرده و داره ادامه میده ، جوری بر پایه های روانشناسی و جامعه شناسی بنا شده که واقعا باید اعتراف کنیم که در نوع خود بی نظیره !

خیلی چیزها بود که میخواستم بنویسم ، اما از اونجایی که روشن موندن این نوت بوک و چراغ مطالعه ی بالاش ، هر لحظه داره برام هزینه می تراشه ، به صرفه تر میبینم که همینجا تمومش کنم .
اونایی که خیلی دلشون میخواد بدونن چه بلایی قراره سرمون بیاد ، میتونن برن کتاب های "مدیریت کلان هازن" رو تهیه و مطالعه کنن .
1 و 2 و 4 و 5    رو بخرین . 3 خلاصه ی همون 1 و 2 هستش

پ.ن
یعنی یه انسان پیدا نمیشه این مملی رو ترور کنه ؟!

جمعه، آذر ۲۶

زندگی تکرار تکرار است ...

لحظات غریبی را میگذرانم
شب ها به امید صبح فردا می خوابم که شاید طلوع جدیدی را تجبه کنم .
اما همین که بیدار میشوم ، ساعتی نگذشته به انتظار غروب می نشینم که خلاص شوم از این روزهای تکراری .

صبح ها ، چیزی بین خواب و بیدار ، خودم را به روی بام خانه می کشانم و ناشتا ، سیگاری دود میکنم  و از خماری حاصل ، لبخندی نصفه و نیمه بر لب هایم می نشیند . اما هنوز یک دقیقه کامل نگذشته ، از یاد آوری کارهای روزانه که مثل علف های خود رو از گوشه و کنار ذهنم به من لبخند می زنند و انگشت شصتشان را (نه به معنای موفقیت) به من نشان می دهند ، چهره ام کبود می شود و دست و پاهایم رعشه می گیرند !
اگر حمل بر بی ارادگی نباشد ، گاهی شده که حوس پریدن از بام خانه به سرم می زند . اما فکر جسد ترکیده ام مور مورم میکند و از آن جایی که احتمال می دهم خیلی درد باید داشته باشد ، بی خیالش میشوم و ناسزا گویان ، به خانه بر می گردم .
در یخچال را باز میکنم و هرچه که نزدیک تر به دستم بود ، در دهانم می چپانم . از آنجایی که بر حسب تجربه می دانم تا ساعتی دیگر از گرسنگی گریه ام می گیرد ، سعی می کنم با لذت بجوم اش که بعدا حسرت نخورم .
 اولین چیزی که دم دست باشد را می پوشم و با نگاهی حسرت بار ، از تختم خداحافظی میکنم ، می دانم تا شب بارها دلم برایش تنگ خواهد شود !
سری به کمدم می زنم از بین پاکت های رنگارنگ سیگار ، چشم بسته یکی را انتخواب میکنم .
معمولا یک پاکت کامل را می کشم ، شده روزی دوتا هم کشیده باشم .
تا پا از خانه بیرون میگذارم ، تازه یادم می افتد که چقدر دیرم شده .
سیگار اول را روشن می کنم و به خودم قول می دهم که تا ایستگاه ، بجر این یکی دیگر نکشم ، اما به ایستگاه نرسیده نصف پاکت خالی می شود . به خودم می گویم عیبی ندارد ، فردا مال ماست ... !
به پیر مردی میرسم که بساطش را کنار دیوار پهن می کند ، 3 سال است که هر صبح می بینمش . یک روز در میان ، یک دویست تومانی کف دستش می گذارم و لبخند بر لب ، از او خداحافظی می کنم . شاید فردا دیگر نبود .
از آن سیگاری های قدیمی است ، خیلی می کشد . بنظرم اگر به جای عکس دل و روده ی سرطانی ها که به روی پاکت های سیگار می اندازند ، عکس این بابا را بگذارند ، نتیجه ی بهتری بگیرند .
نفس عمیقی می کشم و پا به درون دالان گور مانند مترو می گذارم . تحقیق کرده اند کسانی که از ساب ترین استفاده می کنند ، 37 درصد بیش از افراد معمولی دچار به افسردگی می شوند. جالب اینجاست که استفاده کنندگان مونوریل ، 20 درصد شاد تر از مردم عادی اند !!!
دو دستی جیب هایم را می چسبم و وارد واگن میشوم ، خاطرات خوشی ندارم !
به روی زمین که بر می گردم ، نفس عمیقی کشیده و آماده می شوم برای دویدن تا شب ...
تفریحاتم علافی های دانشگاه است و گذراندن وقت با رفقا و دوستان و گاهی هم شیطانی های جوانی .

کاش زندگی هم مانند بازی های ویدیوئی بود که هرجا کم آوردی ، نیو گیم را بزنی و اشتباهات بازی قبلی ات را تکرار نکنی .

پ.ن
ترک کردن سیگار آسان ترین کار موجود در این جهان است . این را میدانم ، چرا که خودم صدها بار آن را انجام داده ام    (برنارد شاو)

پنجشنبه، آذر ۱۸

باد همچنان می وزد بر خاطرات بی نشان ...

آدم از تلخی این تجربه ها می فهمد
که به زیبایی آیینه نباید دل بست
ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم
خواب هایی که ندیدم به حقیقت پیوست
کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست
قسمتم در به دری بود ، همین است که هست
در دلم هرچه در و پنجره دیدم بستم
راه را بر همه چیز و همه کس باید بست

پ.ن
جایی خوانده بودم :

چه سرگردان است این عشق ،
که باید نشانی اش را ،
از کوچه های بن بست گرفت .

اما من این روزها وقتی نشانی اش را دنبال میکنم ، سر از میان کوه های شمال تهران و گاهی جاده شمشک در می آورم .

موزیک نوشت
شنیدن موزیک "گل دلفریب" از هادی پاکزاد را توصیه میکنم

دوشنبه، آذر ۸

خبری نیست ... هیچ

در مدیریت بحثی وجود دارد به نام "مدیریت منابع انسانی"
که البته مدتی است به "مدیریت سرمایه های انسانی" تغیر نام داده است
چرا که خود بحث ، به اندازه ی کافی انسان را موجودی پست و ماشینی معرفی کرده ، دیگر به نامش تخفیف داده اند !
برای این بحث به تعداد قابل توجه ی روشنفکر! پیدا شده که شدیدا با تعاریف این بحث مخالف اند و آن را ناسازگار با وجود والای! انسان میدانند .
خیال ندارم به مخالفت و یا موافقت با این بحث بنشینم یا آن را برای شما تشریح کنیم ،
فقط تنها چیزی که اینجا برای من اهمیت دارد ، این است که از زمانی که از الگوریتم های این بحث در زندگیم ، در رابطه با باقی انسان ها ، استفاده میکنم ، به میزان قابل توجه ی پیشرفت را مشاهده میکنم که پیش از این برایم غیر ممکن می نمود !
خیلی جالب است ، انسانی را که در هر محفل علمی و فلسفی به متغایر بودن و ناشناختگی آن تاکید میکنند ، شما میتوانید با چند فرمول و قانون ، مطیع خود کنید و به عنوان وسیله ای برای رسیدن به هدف استفاده کنید .
تک تک قدم هایش را پیش بینی کنید و برایش مسیر تعین کنید ، بدون اینکه خودش حتی متوجه کوچک ترین چیزی شود .

اگر سطح ماجرا را کنار بزنیم ، درمیابیم که خود ما مردم عادی که سینه ستبر میکنیم و با فریاد میگوییم :
زندگی خودم ، قوانین خودم
در اصل اسباب بازی های مدیران جهانیم که درست قدم بر جایی میگذاریم که آنها می خواهند و درست چیزی را میخواهیم که آنها می خواهند !
منتها خیال میکنیم که خودمان می خواهیم

یاد چند ماه پیش افتادم
روزی که برای تعین آینده ام ، به پیش دکتر باقری رفتم
که شاید این مرد بتواند بهترین انتخاب را برای آینده ی من پیش رویم بکشد
انتخاب بین دو رشته ی دانشگاهی
به مدیریت که رسید ، مکثی کرد و گفت :
این رشته میتواند کلید خوشبختی آینده ی تو باشد
منتها باید در بطن آن ، پی خیلی چیزها را به تن بمالی
که ساده ترین آنها ، ماشینی زندگی کردن و دنیا را سیستم دیدن است

کم کم مدیریت دارد روی دیگرش را نشان میدهد ... !

پ.ن
مردم خیال میکنند که خوشبختند
و آنچه را که خیال میکنند که میخواهند ، بدست می آورند
و آنچه را که نمی توانند بدست آورند ، خیال میکنند که نمی خواهند .

پنجشنبه، آذر ۴

میگذرد ، به همان دلیل که بگذشت ...

بچه تر که بودم ، عادت داشتم چیزهای خوب را بیشتر در دهانم نگه دارم ، تا بیشتر مزه اش زیر زبانم بماند
شاید طعم خوشش بیشتر در خاطرم بماند
---------------------
ویرایش شد (گاهی باید در گفته هایت تجدید نظر کنی)

پ.ن
این روزها که میگذرد
ته مانده ی خاطراتی را دود میکنم
که می دانم
به چشم خودم خواهد رفت !

جمعه، آبان ۲۸

حقیقت این است که گذشته گذشته است ...

گاهی به خودت می آیی و میبینی که دل و دین را یک جا از دست داده ای و نه راه پس داری و نه راه پیش .
حکایت حال ما این چنین است ، به عبارتی شده چوب دو سر طلا !
شده آن شعر قدیمی (گاهی گمان نمی کنی ولی میشود / گاهی نمی شود که ...)
همیشه میگفتم :
کسانی که در برابر حوادث و شرایط محیط ، همیشه گاردشان بالاست ، اول همه و بیشتر از همه از موج حوادث متاثر میشوند .
اما خودم باور نداشتم !
حقیقت این است که تا چیزی را لمس نکنی ، باورش نمی کنی .
درست مثل کودکی که تا احساس سوختن را لمس نکند ، داغی آتش را باور نمیکند .
همیشه گارد گرفتیم ، همیشه سخت بودیم ، و مثل همیشه به سادگی در این بازی باختیم ...
به قول دوستی ، سدی که که دانه دانه از شن هایش بر داشتیم و با آن ها کاخی برای خود ساختیم ، بلاخره شکست .
و ما و رویا هایمان و کاخ را ، همگی با هم شست .
"عمر رویا هایمان ، مثل زیبایی شان کوتاه بود"

پ.ن
دیروز ها را باد برده است
و فردا ها آمیزه ای است از امید و تصور مبهم یک خوشبختی
کاش دامنه ی این بطالت ها ، نقطه ی روشن اکنون را پنهان نکند

Twitter Delicious Facebook Digg Stumbleupon Favorites More